سرخط خبرها

گفتگو با حمیدرضا صدوقی، نویسنده، پژوهشگر و راوی دفاع مقدس | ۳۶ سال روایت از یک ایستادگی

  • کد خبر: ۱۲۶۶۳۷
  • ۳۱ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۲:۰۶
گفتگو با حمیدرضا صدوقی، نویسنده، پژوهشگر و راوی دفاع مقدس | ۳۶ سال روایت از یک ایستادگی
حمیدرضا صدوقی متولد اول بهمن ۱۳۴۵ اگرچه امروز به‌عنوان یکی از نویسنده‌های دفاع مقدس مطرح است و ۱۵ جلد کتاب در همین زمینه منتشر کرده، یک پژوهشگر و راوی جنگ نیز هست.

سعادتمند، بیات | شهرآرانیوز؛ حمیدرضا صدوقی متولد اول بهمن ۱۳۴۵ اگرچه امروز به‌عنوان یکی از نویسنده‌های دفاع مقدس مطرح است و ۱۵ جلد کتاب در همین زمینه منتشر کرده، وجه شاخص دیگری نیز دارد که سال‌ها قبل‌تر از نویسندگی‌اش نمایان شده است. او یک پژوهشگر و راوی جنگ است؛ کسی که دیده‌ها، شنیده‌ها و تجربه‌های ۷۲‌ماه حضورش در مناطق جنگی را ۳۶ سال است که برای مردم جنگ‌ندیده روایت می‌کند. او همچنین سازنده مستند «قدمگاه» است که با نشان‌دادن شرایط اسفناک معراج شهدای مشهد پس‌از جنگ، در حفظ و احیای این مکان خاطره‌انگیز اثرگذار بود. هفته دفاع مقدس بهانه‌ای شد تا با او گفتگو کنیم. آنچه می‌خوانید، صحبت‌های این کارشناس‌مجری و تهیه‌کننده تلویزیون خراسان و رادیو‌مشهد است از جنگ و روایتگری دفاع مقدس.

من و نوجوان پشت جلد «امید انقلاب»

من مهر سال ۱۳۶۱ به عنوان بسیجی رفتم جبهه. بعد انقلاب عضو بسیج مسجد کرامت شده بودم. آن قدر کوچک بودم که در کلاس‌های آموزشی مسجد، گلنگدن اسلحه ام را نمی‌توانستم به راحتی بکشم. آن قدر در بسیج بودم که شدم پاس بخش و از طریق آشنایی با دیگرانی که به جبهه می‌رفتند، شوق رفتن پیدا کردم. بیشتر تحت تأثیر عکسی بودم که پشت جلد مجله «امید انقلاب» منتشر شده بود؛ یک نوجوان که سنش از من کمتر بود و با اسلحه کلاش ایستاده بود. به نقل از او نوشته شده بود: «من چند تا عراقی کشتم.»
این عکس را دست گرفته بودم و به پدر و مادرم نشان می‌دادم تا بالاخره راضی شان کردم. عکس دیگری هم البته بود که روی من خیلی اثر گذاشت؛ تصویر نوجوان رزمنده‌ای که بعد‌ها فهمیدم سعید فرجود است از رشت. در دست او هم اسلحه بود و کمتر از ۱۳ سال داشت.

از دوری خانواده گریه می‌کردم، اما ادامه دادم

دانش آموز دوم راهنمایی بودم. در محله و مدرسه، هیچ کس هم سن وسال من نرفته بود به جبهه، جز یک نفر به نام مهدی سلطانی خادم؛ هم کلاسی ام در مدرسه حکیم نظامی که قدش از من بلندتر بود و همان اعزام اول شهید شد. من هم دوست داشتم بروم. موضوع انشا‌هایی که می‌نوشتم، جبهه و جنگ بود و خیلی پرسوز در وصف کسانی می‌نوشتم که رفته بودند. یک شوق درونی داشتم که می‌خواستم بروم. بالاخره در تیر ۶۱ مصادف با ماه رمضان رفتم بجنورد که آموزش ببینم.

برای اولین بار بود که از خانواده و خانه دور می‌شدم. خیلی برایم سخت بود. از دلتنگی بعد کلاس‌ها سرم را زیر پتو می‌بردم و گریه می‌کردم، اما با خودم می‌گفتم باید استقامت کنم و بمانم. در عالم بچگی می‌گفتم اگر از دوره فرار کنم و برگردم، جواب دایی ام را چه بدهم. من دانش آموز کلاس دوم راهنمایی بودم و او می‌گفت: «تو می‌خواهی از درس فرار کنی و بروی؛ مگر جبهه بچه بازی است!»

خدا ما را به مردی رساند

در آموزشی ۳۰۰، ۴۰۰ نفر می‌شدیم. نصف پادگان شهید بهشتی بجنورد، اسرای عراقی بودند و ما طرف دیگر آموزش می‌دیدیم. در آن جمع، ۵۰ تا ۶۰ نفر همسن من بودند؛ به نوعی جبهه اولی محسوب می‌شدند، مثل سعید نقاش. قبلش هر روز می‌رفتیم بسیج مسجد و می‌پرسیدیم کی می‌رویم آموزشی؟ گزینش برای اعزام به دوره آموزشی در انتهای نخریسی قرار داشت. آنجا «بزم آرا» نامی همه داوطلبان را به صف می‌کرد و هر کسی را که به لحاظ جثه و سن تأیید نمی‌کرد، از صف بیرون می‌کشید.

یکی ساکش را می‌گذاشت زیر پایش، یکی آجر و به هر نحوی می‌خواست در صف بماند. از این مرحله که رد می‌شدیم، در آموزشی همه چیز برای همه یکسان بود. هیچ تفاوتی بین من پانزده ساله و آن مرد سی ساله نبود. باید همه آموزش‌ها را می‌گذراندیم. قبل از اذان صبح بیدار می‌شدیم و سحری می‌خوردیم؛ بعد نماز هم کلاس‌ها شروع می‌شد، بعد صبحگاه و باز کلاس. همین طور تا ظهر کلاس داشتیم.
به هرحال مقاومت کردم و یک ماه و نیم آموزشی را ماندم. تصورم این است که خدا بود که ما را یک شبه به مردی رساند و رفتیم به خط مقدم، وگرنه ترس هم همراهم بود؛ اما همیشه غلبه می‌کردم به آن.

همه رزمنده را شهید می‌دیدند

بعد از دوره آموزشی هرکس به گوشه‌ای اعزام شد، اما من نرفتم. برگشتم تا پرس وجو کنم که ببینم کجا بروم بهتر است. ۲۰ روز بعد رفتم به تیپ ۱۸ جوادالائمه (ع) در سومار که خوردیم به پایان عملیات مسلم بن عقیل و در خط پدافندی آن به عنوان کمک دیده بان مستقر شدم. به ۲۰ روز هم نکشید که مجروح شدم. امدادگر آمده بود و مرا می‌بردند. جالب اینکه آنجا من یک نگرانی داشتم که نماز ظهر و عصرم را نخوانده ام. آن روز‌ها فضای ذهنی ما همین طور بود. نوجوانی مثل من در مراسم دعای کمیل و توسل می‌نشست و بلندبلند گریه می‌کرد.
آن روز‌ها کسی به فکر امتیاز نبود؛ اصلا فکر می‌کردیم عمرمان شش ماه است.

خود من همان روز‌ها چند ماهی دندان درد داشتم، اما با خودم می‌گفتم چرا باید درستش کنم؛ ما که چند روز دیگر شهید می‌شویم! شاید به این دلیل که هر روز شهید می‌آوردند. در واقع هرکسی که از خانه اش می‌رفت جبهه، همه او را شهید می‌دیدند. فقط ۲۵ درصد احتمال سالم برگشتن بود؛ ۲۵ درصد شهید می‌شدید، ۲۵ درصد مجروح و جانباز و ۲۵ درصد هم اسیر بودید. بیشتر بچه‌ها خودشان را شهید می‌دانستند. فضای فکری همه همین بود؛ هر کس که می‌رفت، حلالیت می‌طلبید. این است که کسی به برگشتن فکر نمی‌کرد؛ بزرگ‌تر که شدیم، فهمیدیم مرگ دست خداست.

چهره‌ای که ما از جنگ دیدیم

من در همان حضور اول و بعد از ۲۰ روز بودن در منطقه مجروح شدم. ترکشی به پایم خورد. مدتی در بیمارستان نمازی شیراز بستری بودم و بعد آمدم مشهد. وقتی برگشتم، مدارس شروع شده بود؛ اما من نمی‌توانستم درس بخوانم. بنا را گذاشتم که بعد از جنگ درس بخوانم. اینجا می‌گفتند که «تو حقت را رفته‌ای و نمی‌خواهد دیگر بروی»؛ اما ما توجیه می‌کردیم و به این ترتیب بهمن دوباره عازم شدم. با هفت هشت نفر از بچه‌های محل رفتیم و همه در یک گروهان بودیم و در عملیات والفجر مقدماتی و یک به عنوان کمک آرپی جی زن شرکت کردم.

پشت خاکریز منتظر فرمان حمله بودیم و عراق آن قدر پشت خاکریز را می‌زد که می‌گفتم خمپاره بعدی می‌خورد روی کمر من. نزدیک صبح زدیم به خط. در کانال که جلو می‌رفتیم، گاهی باید از روی جنازه رزمندگان قبلی رد می‌شدیم. جنگ با این چهره، خود را نشان من می‌داد. شرایط دشواری بود و حتی نمی‌شد کسی را به عقب آورد. هرکسی فقط جنازه و جسم خودش را برمی داشت و می‌آورد؛ اما درمقابلش ایستادگی و فداکاری رزمندگان عین زیبایی بود. من این را می‌دیدم و می‌خواستم برای دیگران روایتش کنم.

ثبت سند‌های جنگ مهم است

من همان ابتدای سال ۶۱ در سپاه هم نام نویسی کرده بودم که به عنوان پاسدار رسمی استخدام شوم. در نهایت بعد از بار دومی که از جبهه برگشتم، در ۱۷ مرداد ۶۲ به عنوان پاسدار پذیرفته شدم تا اسفند ۱۳۹۱ که با درجه سرهنگی بازنشسته شدم. در همه این سال‌ها باور داشتم آنچه ما تجربه می‌کنیم، مهم است و باید حفظ شود. به همین دلیل تا امروز حدود ۲۰ هزار ساعت مصاحبه از شخصیت‌های مختلف گرفته ام. اولینش سال ۶۳ بود از شهید جواد صادق زاده؛ هنگامی که آمریکا آمده بود به خلیج فارس. آنجا از او و برخی رزمندگان نظرشان را پرسیدم. من اهمیت ثبت این صحبت‌ها را حس می‌کردم.

برای همین در مقطعی از جنگ هم دوربینی خریدم و شروع کردم به عکاسی. الان به اندازه قدم آلبوم عکس دارم که بچینم روی هم. در هر شرایطی عکس می‌گرفتم. فکر می‌کردم این‌ها سند جنگ هستند و روزی مهم خواهند بود؛ باید باقی بمانند و دیگران به آن‌ها مراجعه کنند. ضمن اینکه برای دیگران هم از جنگ روایت می‌کردم. نخستین بار که در قامت یک راوی حاضر شدم، سال ۶۵ بود که به دعوت دامادمان، مرحوم سیدمحمد موسوی که مدیر یک دبیرستان بود، به آنجا رفتم و برای جوان‌ها از جنگ گفتم.

هم تشویقشان کردم که درس بخوانند و هم از این گفتم که به وجودشان در جبهه نیاز داریم. اولین سالگرد شهید کاوه هم من مجری مراسم در ارومیه بودم. بعد به دفعات فرصت‌هایی پیش آمد تا جنگ و دلاورمردانش را برای دیگران روایت کنم. نقش راوی، اما سال ۷۷ پررنگ‌تر شد که به عنوان پژوهشگر و مصاحبه کننده به کنگره بزرگداشت شهدای خراسان پیوستم تا داستان شهید کاوه و تاریخ لشکر ویژه شهدا و شهدایش را جمع کنیم؛ حضوری که تا امروز ادامه دارد. اصلا ثبت واقعیات جنگ به حدی مهم است که اگر جنگ شود، من این بار فقط فیلم و عکس می‌گیرم. ۷۲ ماه در جبهه بوده ام و حدود ۳۶ سال است که آن را روایت می‌کنم.

نقش خانواده‌ها را فراموش نکنیم

یادم نمی‌آید که پدرم و مادرم مانع از رفتن من شده باشند. من از سال ۶۳ تا ۷۰ به بعد، مرتب به منطقه می‌رفتم و می‌آمدم. به همین دلیل روزی نشستم خاطرات مادر و خواهرم را از رفتن هایم گرفتم. می‌دانستم همسران، پدران، مادران و خواهران و برادران رزمندگان چقدر حق دارند. اگر پشتیبانی‌های مادی و معنوی آن‌ها نبود، ما اصلا نمی‌توانستیم ایستادگی کنیم. کافی بود بیشتر گریه کنند که بمانیم.

گمانم این بخش مغفول مانده است و ما به آن بی توجه بوده ایم. جنگ را فقط رزمندگان اداره نکردند؛ ما باید در روایت هایمان به نقش خانواده‌ها هم اشاره کنیم. از خانواده خودم گاهی دو نفر هم زمان در جبهه بودیم، اما مادرم آن روز‌ها هیچ نگفت و معترض نشد، اگرچه بعد‌ها تعریف کرد که «من چشم هایم را سر شما گذاشتم.»

***
حاصل سال‌ها پژوهش و گفت وگوی صدوقی با رزمندگان و خانواده‌های شهدا در حدود ۲ هزار نوار کاست ضبط شده است. اینجا و در هرکدام از این جعبه‌ها فقط ۱۵۰ نوار کاست جای گرفته است. کتاب‌های روز‌های خدا، حماسه کاوه، مشتاق دیدار، صبح آرزو و پایان انتظار، پیاده شده فقط گوشه‌ای از حرف‌های همین نوار‌ها هستند.
خودش می‌گوید: خاطره انگیزترین مصاحبه ام با خانواده شهید خوش قلب طوسی بود. یکی از شب‌های احیا بود. آنجا آن‌ها‌ می‌گفتند و همراه هم می‌گریستیم. گفتم: «صحبت را تمام کنیم و برویم احیا.» مادر شهید گفت: «نه! ما الان احیا هستیم.»

قدم خیر «قدمگاه»

مشهد تا سال ۶۲ معراج شهدا نداشت. شهدا را یا می‌بردند به مسجد بنا‌ها یا سردخانه بیمارستان قائم (عج). فضای مناسبی نبود. مسئولان تعاون سپاه تصمیم گرفتند که جایی را پیدا کنند. بیشترشان بچه محله امام هادی (ع) بودند. در نهایت جعفر عابدینی بحرآبادی که از ماجرای جست وجو‌های سپاه برای اختصاص جایی به معراج شهدا باخبر شد، ملکش را که در ابتدای جاده قدیم قوچان و حوالی شهرک امام هادی (ع) بود، به سپاه اجاره داد تا معراج شهدای مشهد پا بگیرد.

سال ۷۹ به همراه آقای فرهمند، مستندی درباره شهید سیدهاشم آراسته می‌ساختیم و برای تصویربرداری قسمتی از آن رفتیم معراج. مکان را به کابینت سازی اجاره داده بودند. کارگران آنجا هم در قسمتی از فضای انبار اتاقکی ساخته بودند و بساط قلیان برپا بود؛ سینه دیوار هم پر بود از عکس خواننده ها.

۳۶ سال روایت از یک ایستادگی

شرایط طوری بود که هیچ کس باور نمی‌کرد این مکان، زمانی یکی از مقدس‌ترین میعادگاه‌های جنگ برای خانواده‌های شهدا و ایثارگران بوده است. این طور بود که طی سه چهار ماه مستندی ۲۷ دقیقه‌ای تهیه کردیم به نام «قدمگاه». چندنفری از مسئولان سپاه و دفاع مقدس آن را دیدند، اما گفتند جایی منتشرش نکنیم؛ چون مستند بی پرده و بی سانسور از وضعیت معراج شهدای مشهد بعد از جنگ انتقاد می‌کرد. مدیران فرهنگی و شهری مشهد تازه بعد از این مستند به خودشان آمدند؛ عده‌ای حمایت می‌کردند و گروهی به ما می‌تاختند که حاشیه سازی کرده ایم. بالاخره پس از کش وقوس‌ها و بالا و پایین‌های بسیار شهرداری پای کار آمد و در نهایت معراج شهدای مشهد از مالک خریداری و احیا شد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->